راز شب
تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:0 | نویسنده : Aziz

 

شب چو بوسیدم لب گلگون او

گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش

ماه را پئشید با گیسوی خویش

گفتمش : ای روی تو صبح امید

در دل شب بوسه ما را که دید ؟

قصه پردازی در این صحرا نبود

چشم غمازی به سوی ما نبود

غنچه خاموش او چون گ ل شکفت

 بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت

با خبر از راز ما گردید شب

بوسه ای دادیم و آن را دید شب

بوسه را شب دید و با مهتاب گفت

ماه خندید و به موج آب گفت

موج دریا جانب پارو شتافت

راز ما گفت و به دیگر سو شتافت

قصه را پارو به قایق باز گفت

داستان دلکشی ز آن راز گفت

گفت قایق هم به قایق بان خویش

 مانده بود این راز اگر در پیش او

دل نبود آشفته از تشویش او

لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد

با زنی آن راز را ابراز کرد

گفت با زن مرد غافل راز را

آن تهی طبل بلند آواز را

 لا جرم فردا از آن راز نهفت

 قصه گویان قصه ها خواهند گفت

زن به غمازی دهان وا می کند

راز را چون روز افشا می کند

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: